سخن عشق

 

سلام

 

سخن عشق



سخن از عشق مگو
اندر این مزرعه ی سبز جهان
یا در آن کلبه ی محزون خموش
با مسیحی که به اندازه ی انبوهی گلهای بهار
عاشق بودن و عاشق شدن است
سخن از عشق مگو

با من از عشق مگو
در کنارم بنشین
 به شکوهم بنگر
حرمت موی سپیدم بگذار
در همان لحظه که مغرور و حزین
به تهی نقطه ی گنگ و مبهم
که کسی تا به کنون
هیچ نشانی از آن ننوشتست می نگرم
تو به من بنگر و با خود بسرا
وه چه زیبا و چه پاکست مسیح

و به پاس پاکی
با مسیح عـــــادی
سخن از عشق مگو

روی خود برگردان
سمت دیوار گلی کلبه
کلبه ی عشق مسیح
آن همان کلبه ی رویایی این دنیاییست
که مسیح عادی
بر چلیپای سکوت و تسلیم
بر بلندای غم و اسطوره
برتریش بخشیدست
و به آن خندیدست

هر زمان قلبت خواست
که بدان کلبه عادی مسیح پای نهی
پای بنه
لیک هنگام ورود
هلهله می زن و با شور بیا
شبروانند که به هنگام ورود
نرم و آهسته و بی بانگ و صدا
چینی حس خدای خانه
و سکوت شب را
محترم می خوانند
مغتنم می دانند

در حریم کلبه
توی یک تنگ بلور
دل من جا ماندست
جرعه ای در حد رفع عطشت
از شرابی آبی
که درون تنگ است
سر کش و
شاد شو و
سرمست شو

قلب من هدیه به تو
به تمام گلها
به طبیعت که تو را پرودست

لیک از یاد مبر :
با مسیح عادی
سخن از عشق مگو



سربلند بمونیم و ایرونی